دانشجوی روانشناسی91- 90
نظرات شما عزیزان:
گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کــسی ام.تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود ؟! از لانه کوچک من چه میخواستی ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟!.......و سنگینی بغض ، راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت :روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند،و خدا هر بار به فرشتگان میگفت: می آید من تنها گوشی هستم که ناله هایش را میشنوم و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه میدارم.
سرانجام
و گنجشک در خدایی خدا ماند و اشک در دیدگانش نشست ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
Power By:
LoxBlog.Com |